مطالب گوناگون.وب مرجع
مضوعات و مطالب گوناگون به جای اینکه وب های زیادی را جستجو کنید به این وب مراجعه کنید.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:, :: 11:43 :: توسط : هیچکس

با عرض سلام خدمت دوستان گلم باید به عرض برسونم که چند وقتی به دلیل مشکلات شخصی نتونیتم به این وبلاگ سر بزنم اما از این پس سعی میکنم مطالب رو به روز کنم تا شاید رضایت خاطر شما عزیزان هم فراهم شود.از لطف و عنایت شما سپاسگذارم.

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 22:48 :: توسط : هیچکس

 

عشق یعنی انتظار بی هدف          جستجو در خواب دنبال صدف
عشق یعنی کوچه ی بی انتها          عاشقی در راه افتاده ز پا
عشق یعنی سفره خالی ز نان          یک دل پوسیده و رویی جوان
عشق یعنی بی گناهی با گناه         التماس یک گدا در خواب شاه
عشق یعنی تا قیامت در زمین          روبهی در پشت صخره در کمین
عشق یعنی گریه های بی امان         گریه از دست زمین و آسمان
عشق یعنی روح سرگردان من         مشت قهر و کینه بر دندان من
عشق یعنی خنجری در دست تو          نقش قلب من به چشم مست تو
بوسه جانکاه خنجر بر دلم         سرخی رخت سپید و محفلم
 

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 17:8 :: توسط : هیچکس

 

سلام ای مرگ همخون قدیمی*****ترا من دیده ام یار صمیمی
گمانم دختری بودی چو مهتاب*****که بنشستی سر راهم چه بی تاب
ترا در سینه خود پروریدم*****هزاران زخم بر جانم خریدم
ز عشقت آرزو در سر نهادم*****که با تو از ازل تا به معادم
تمام هستیم را وقف کردم*****برایت آسمان را سقف کردم
به زیر پا نهادم این زمین را*****که بشناسی مرا عشق امین را
دریغا دشمن جانم تو بودی*****تمام هستیم از کف ربودی
طلب کردم ز تو بوسه ولی داد*****که عشقت سینه ام را چاک میداد
همان هستی تو ای ناخوانده مهمان*****که ظاهر گشته ای اینک بدین سان

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 17:6 :: توسط : هیچکس

 

دلم تو را میطلبد
تویی که در فلق گم گشتی و پس از آن
هیچ مردی بی تاب
در پی تو شب را به صبح نرساند
گویی که تو در باورها دیکر مرده بودی
روزها در پی یکدیگر میرفتند
ولی تو همچنان در میان شب مفقود بودی
هیچ نشان و رد پایی که مرا به سوی تو بخواند نیست
بوی تنت را که باد وحشی برد
رد پایت که زیر برف مدفون شد
یادت نیز در خاطره ها گم شد
صدای نازنینت هم که زوزه گرگها بلعید
دلت...دلت...دلت هم که نصیب نامحرمان شد
و نگاهت در پس مه غلیظی گم شد
پس بگو کدام نشانه مرا به تو خواهد رساند.
تو در آنسوی دنیا و من در سوی دگر
باهم ولی از هم جدا
در حسرت یکدیگر میسوزیم.

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 17:4 :: توسط : هیچکس

 

 
در پس این جاده صدایی به گوش میرسد،گویی که کسی مرا به سوی خویش میخواند.ولی افسوس که در این جاده انتهایی نمیبینم،هر چه می نگرم اندک میبینم و هر چه میجویم کمتر می یابم،بگو فردا کی میرسد؟آیا طلوعی در پیش خواهد بود؟گویی که از حالا تا قیامت از این جاده راه باقیست،راهی سخت و نفرت انگیزفراهی که زینت بخش آن بوته های خار است،و گسلهای زمین مرا به درون خود میخواند،در این راه بی توجه به حقیقتی تلخ،گنگ و سردر گم،در پی اولین وآخرین نشانه میگردم،عشق.
ولی دریغ و صد دریغ که در این بیابان دور دست باران محبتی نمیبارد.

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 17:2 :: توسط : هیچکس

 

اولین شب بود و من در یک فشار
انکر و منکر بدیدم در کنار
یک سوال آمد مرا از چپ به گوش
گو چه کردی در جهان مرد خموش
لب به اقرار گناهم باز شد
سرنوشت من چنین آغاز شد
کودکی را پاک بودم مثل آب
نوجوانی را پی درس و کتاب
در جوانی راه بر من شد دوتا
یک به عیش و دیگری سوی خدا
چون ندانستم کدامین بهتر است
پیش خود گفتم که این یک بهتر است
پس به راه افتادم و در بین راه
دختری دیدم مثال قرص ماه
از کنار چشم او کردم گذر
بر خم ابروی او یکدم نظر
با زبان دل سخن آغاز شد
هر سکوتم برتر از آواز شد
نیت دل کردم و باری نماز
دست بر دامان او شد از نیاز
روزه میشد با لبش افطار لیک
وقت خواب اندر برم میخفت نیک
آمد از سوی دگر هم یک نوا
ای گنه کار پلید بی خدا
عشق دنیا را به دنیا واگذار
گو چه کردی بهر آن پروردگار
غیر از آنکه پای تو گمراه شد
ذهن تو با هرچه بد همراه شد
چشم تو آلوده شد بر صد حرام
دست نامحرم گرفتی،بی مرام
عشق یعنی جلوه نور خدا
نی که بوسه در میان کوچه ها
او تو را پاک و منزه آفرید
روح خود را در گل بی جان دمید
اینچنین پاکی به زشت آراستی
پس جهنم را بدین سان ساختی
لرزه ای افتاد بر اندام من
شیر مادر هم برون آمد ز تن
اولین شب اینچنین آمد به سر
وای بر روزا و شبهای دگر
اینکم با تو سخن گویم خدا
گوش کن حرف مرا ای مقتدا
پس چرا اندیشه ای دادی به من
یک دل چون شیشه ای دادی به من
عاشقی را از خودت آموختم
آتشی افروختی من سوختم
دل به من دادی قدرش داشتم
غم به من دادی صبرش داشتم
هر دو دنیا را که آتش عدل نیست
عاشقی را شرط هوش و عقل نیست
نرم میگویم سخن پس گوش دار
جرعه ای از آن شرابت نوش دار
یا رسان من را به او پروردگار
یا که آتش میزنم بر روزگار
 
 
 
 

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 16:56 :: توسط : هیچکس

با سلام کلیه اشعار این وبلاگ متعلق به نویسنده "هیچکس" میباشد لذا خواهشمندست نظرات ارزشمند خود را جهت تقویت وبلاگ و رفع معایب بنویسید.

ارسال شده در تاریخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 21:39 :: توسط : هیچکس


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 23:19 :: توسط : هیچکس


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 23:14 :: توسط : هیچکس

منم آن تک درخت خشک و بی حاصل* که روزی سایبانی از برای عابران بودم* جوان بودم* درون شاخه هایم پر ز بلبل بود* کنارم رود آب و زیر پایم بستر گل بود* هزاران رهگذر دیدم که مهمان تنم بودند* ولی آن روز رویایی* تو مهمان دلم بودی* نمیدانم چرا اما* دلم لبریز عشقت شد* در آن گرمای تابستان* سرت را روی پایم جابجا کردی* به شاخ و برگهای من نگا کردی* و چندی بعد خوابت برد* چقدر معصوم خوابیدی* ولی بیداریت یعنی جدایی از منو رفتن* و پایان تو هم این شد* که عمر خواب شیرینت* تمام عمر عشقم شد* تو رفتی منتظر ماندم* که روزی باز میگردی* به شهر و زادگاه خود* دوباره مینشینی در کنار من* سرت را روی پایم میگذاری و نفس را تازه میسازی* ولی حالا که میبینی* نه برگی از برای سایه ات دارم نه جانی تا کنم قربان آن لبهای شیرینت* ببخش ای جان جانانم* که من شرمنده ام از روی زیبایت ولی در این هوای سرد* اگر خواهی تنم را هیزمی گردان* به گردت آتشی سوزان مهیا کن* که شاید گرمی حال و هوایت باشم ای نازم* همان بهتر که آتش گیرم و در جان یک شعله* کنارت باشم و آداب عشقت را بجا آرم*


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 12:58 :: توسط : هیچکس

 

یادمه به چشمه گفتم همه نشونیاتو
تا برام بیاره با خود همه قشنگیاتو
آب رفت و مدتی گشت دنبال عکس رخ تو
با خودش آورده بود اون نامه ی جوونیاتو
تو نامه نوشته بودی که دوستت دارم همیشه
زندگی بدون سایه میشه اما تو نمیشه
گفته بودی که غروبا دل من بی تو میگیره
اگه بر نگردی پیشم عاطفه بی تو میمیره
گفته بودی که فقط مرگ بین ما پل خرابه
زندگی بدون عشقت یه سوال بی جوابه
یادمه یه طرح مشکی تو نامت کشیده بودی
زیرشم نوشته بودی مثل من هیچ جا ندیدی
دو نفر کنار هم بود یکیشون تو یکیشون من
خودتو اسیر کشیدی زیر سقف اسمون من
آخرش نوشته بودی تا یادم نرفته راستی
کاش بهم بگی یه روزی من همونم که میخواستی
تو خودم بودم که طوفان نامه ی ناز تورو برد
مرغ عشقم پرکشید و روزای قشنگ من مرد
مثل یک مرغ مهاجر حس پرواز تو گل کرد
برای عبور چشمات اسمون دستاشو پل کرد
نفسم سکوت میشکست عشق من راهتو می بست
پشت هر شیشه که بودی دستای من اونو میشکست
با امید نا امیدی واسه تو نامه نوشتم
صدای پاتو شنیدم همه کوچه هارو گشتم
همه ی حرفای نازت یه دروغ بی نشون بود
زودگذر شیرین و آروم مثل یک رنگین کمون بود

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:56 :: توسط : هیچکس

 

من و تو قافیه بودیم ما که عاشق نبودیم
هرچی هستیم مال شاعر اما لایق نبودیم
من و تو هرچی که بودیم واژه ای بود و قلم
جنبش دست یه شاعر ما شقایق نبودیم

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:51 :: توسط : هیچکس

 

ای نازداران بی وفا
دیروز که عشق ما بودید
فردا در اغوش کدامین مرد غریب آرام خواهید گرفت
و فرداهای دیگر
سینه کدام مرد عاشق را غمین خواهید کرد
ما را که دیگر امیدی به زندگی نیست
پس گیسوان آشفته خود را
بر دل دیگری کمند نسازید
که گره شما را درمانی نیست
جز گره دار.

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:49 :: توسط : هیچکس

 

زندگی میدان عشق است و هزاران تیر غم

زندگی یعنی دمی در جستجوی بازدم

مرد میباید در این میدان جلادان پست

بر کشد شمشیر عشق و یار را در قفل و بست

داستانها مانده از صدها هزاران سال پیش

عاشقان جان میسپردند در نبرد با یار خویش


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:47 :: توسط : هیچکس

 

روز تلخی چشم من گریان نمود
سینه ام را سوخت و ویران نمود
مادری تنها کنار کوچه بود
سر به زیر چادری کهنه ربود
میکشید از عمق جان اه غمین
کودکش را خواب میکرد این چنین
مادری که شرمگین از بچه ها
گوشه ای کز کرده بود روی زمین
چشم بر دست جوان و پیر داشت
انتظار از گشنه و از سیر داشت
مرد رندی از کنار او گذشت
تکه ای نان و کمی هم شیر داشت
چشم بد بر آن زن بیچاره دوخت
شیر و نانش را به شرطی میفروخت
شرط او را چون شنید آن لعل پاک
همچو پروانه ز شرم خویش سوخت
آنچنان بر رند میخواره رمید
کز هراس جان رنگ از او پرید
من خدا دارم ستد حقم ز تو
او که از اول مرا پاک آفرید
گرچه من محتاجم و لیکن فقیر
روزیم را میدهد آن بی نظیر
روزیم را از طریق عابدان
میدهد از بهر این طفل صغیر
من گدای شیر و نانت نیستم
با خدایم بودم هرچه زیستم
شکرت ای رزاق و رحمان و رحیم
بنده ات گر من نباشم کیستم؟

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:43 :: توسط : هیچکس

این فصل انتظار است پایان مرد پاییز

یارا روا نباشد پیوند جان و خونریز

ماهی جدا ز دریا در چنگ گربه افتاد

این عشق کاغذی را اتش گرفته ای داد

افتاده این پری وش در تنگنای هستی

در بین این گسلها جان میدهد ز مستی

گیسوی زرد خورشید یاد خسوف میکرد

حس رقابت ماه با او کسوف میکرد

زنجیر آهنین آن دختر بلورین

زد قطره قطره باران فواره های خونین

آتش زده به هستی کبریت مرد مجنون

دل را قفس بساز و برگیر چرخ گردون

از کوهها گذر کن با آن همه غرورش

بنویس خاطراتی شاید کنی مرورش


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:41 :: توسط : هیچکس

بر لب دریای عشقت تشنه نوشیدنم

در گلستان خیالت در کف بوییدنم

در کنار تو ولی تنهای تنها میروم

سر به دامان تو اما با تمنا میروم

بار نازت میکشم با من بمان ای خوب من

ای بنفشه عاطفه ای سوگل محبوب من

بعد تو نعش مرا از سوی جانان میبرند

تک هوادار تورا از گوی و میدان میبرند

میبرند اندر بیابان و به خاکم مینهند

نقش مردی بی وطن بر روی قبرم میزنند

در کنارش مینویسند کشته مهر و وفا

تا وفاداری کند آن یار دیروزین ما


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:6 :: توسط : هیچکس

نقاش را گفتمش

طرحی از عشق بزن

کاغذی دادم و یک دانه قلم

ساعتی طول کشید

پیش خود حدث زدم

که پر از مهر و صفاست

آنچه از دست لطیفش برسد بر کاغذ

تا برون آمدم از فکر و خیال

طرح یک گور و بیابان دیدم

روی آن گور غریب

کنده بودند همین قطعه شعر

پای بر قبر من عاشق و رسوا ننهید

زیر این سنگ سیاه

معدن عشق و وفا خوابیده

کاغذ دیگری از دفتر شعرم کندم

دادمش طرح یه عاشق بزند

باز هم حدث زدم

طرح بلبل به کنار گل مریم باشد

و پر از عاطفه و عشق و وفا

ولی این گونه نشد

طرح مردی پیر و فرتوط کشید

که تمام بدنش زخمی بود

قل و زنجیر به دست و پایش

برگ گل جان میداد

در میان تاول دستانش

چهره ام غمگین شد

نگران از تز پر معنی او

ورقی کاغذ بی جان دادم

گفتمش طرح یه معشوق بکش

صورتش در هم شد

بیدرنگ عکس یه صیاد کشید

ورقی دیگر خواست

کندم از دفتر شعرم ورق اخر را

دادمش تا بکشد هرچه که در سر دارد

غرق در جنبش دستان لطیفش بودم

آنچه این بار کشید

عکس یک مرد نبود

طرح زنجیر نبود

نقش گور و خنجر یا بلکه صیاد نبود

نامه ای بود عزیز

که برای من بیمار نوشت

من تورا بیش از خدایان

ای نوای بینوایان

دوست دارم دوست دارم

ای چراغ راه هستی

ای دلیل عشق و مستی

من تورا همپای صد جان

در گلستان یا بیابان

دوست دارم دوست دارم

سالها بود که من

تک و تنها بودم

مثل یک مرغ مهاجر که دگر جا مانده

اینک از دسته خویش

و در این شهر غریب

دختری از جنس آب

یا طلای ناب ناب

یا که نه مثل یه رویا در بلندیهای خواب

جمله ای گفت به من

که به غیر از مادر

نشنیدم دگر از هیچ گسی

میگرفت این سر شوریده به دامان میگفت

دوستت دارم من

دوستت دارم من

این چنین بود که من

عاشق او شدم و از همه دنیا بیذار

روزها هفته شد و هفته بدنبال ماه

ماهها نیز گذشت

ناگهان حس کردم

که دیگر با من نیست

نگران بودم از اینکه نکند او رفته

همه جا را گشتم

خانه و کوچه و هر جا که گلی بود بنفش

آخ ای وای بنفش

خود او گفت که من عاشق این رنگ هستم

چندمین فصل خداست

به گمانم که زمستان باشد

باید برگردم باید برگردم

چون که او جا مانده

در میان باغی از گل در بهار

ااولین فصل خدا

ای زمان گمگشته ای دارم میان فصلها

عمری از راست به چپ رفتی و وصل هجران شد

حال برگرد عقب

تا که عشق عشق شود

خالی از حیله و نیرنگ و جفا

یا که در سوی دگر پدری زنده شود

سایه ای بر سر طفلان یتیمش باشد

من هم از بستر غم

مثل یک پروانه که نشستست به تار صیاد

یکدم آزاد شوم

تا بگردم پی او

***

او را یافتم و دیده اش پنهان کرد

علتش پرسیدم

گفت من عشق ترا گم کردم

بغضم از پایه شکست

چهره ام فانی شد

تازه من حس کردم

که چه میگفت در آن طرح و نگار

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:0 :: توسط : هیچکس

 

سیه چشم و میان اندام کمی با من مدارا کن
بیا در خاطرات من شبی عزم بخارا کن
نوای ساز تو هر شب مرا مدهوش میسازد
صدای تار گیتارت هزاران گوش میسازد
تو ای ساقی بزن گیتار که من دیوانه و مستم
به عشق صوت گیتارت همه شب منتظر هستم
هزاران راز میخوانم من از گیتارت ای ساقی
تو گیتارت فزون خواهی مرا هرگز نمیخواهی
خداحافظ که دیگر من برون رفتم ز فکر تو
بزن اهنگ هجران را که من رفتم به ذکر تو
من میروم با یک سبد پر از آرزوهای رنگارنگ و تو را با رویاهای کودکانه ات رها میکنم تا با عروسکهایت بازی کنی.

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:42 :: توسط : هیچکس

 

ماه رو میارم تو خونه ی تو***سر میزارم من رو شونه تو
چشماتو واکن ببین کیم من***یار یکی یکدونه ی تو
ببین چی میخواد این دل خستم***میگه منم من عاشقت هستم
لب تر کن و باز منو صدا کن***تا بگه از عشق تو من مستم
دوباره داره بارون میباره***عشق تو داره تنهام میزاره
وقتی تو رفتی از آرزوهام***زندگی دیگه معنی نداره
کاش تورو داشتم همیشه اینجا***تا نمیموندم با خودم تنها
کاش که میموندی یخورده دیگه***رو لبم خشکید تموم حرفا
حیف که تموم شد روزای خوبم***از پیش من رفت یار محبوبم
حالا دیگه من حرفی ندارم***تنهاترین مرد وقت غروبم

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:38 :: توسط : هیچکس

سپیده چون درامد ماه بنشست

دریغا عهد دیرین یار بشکست

برفت و با رقیبان گفتگو کرد

شکایت از من و این خلق و خو کرد

برفتش یاد آن یار قدیمی

همی دشمن شد آن یار صمیمی

چنان با ناکسان بی پرده بنشست

که از کوی دلم بار سفر بست

چنین نامه نوشتم از برایش

چه خوش بود آن دو روز کردی تباهش

از این رو قاصدی در پی فرستاد

یکی کوزه درونش می فرستاد

اگر خواهی مرا در آسمانم

بنوش این می که آخر پیک آنم

چنان کردم که او فرموده بودش

همی نوشیدم و گفتم درودش

چو قالب گشت آن مستی به هوشم

بگفتم پیک آخر کی بنوشم

چو در سر داشتم وصل دل یار

طلب کردم می از ساقی دگر بار

تمام کوزه را یک پیک بنمود

منم نوشیدم و گفتم که بدرود

دگر دنیا به چشمم خرد آمد

حبیبم چون دلم پژمرد آمد

مرا دیگر از او یادی نمانده

چو آخر پیک می هوشم برانده

از اینرو با لطافت جمله ای گفت

چرا آتشفشان سینه ات خفت

شکوه و لطف و احسانم کجا رفت

مرا گفتی که ایمانم کجا رفت

چو نوشیدش از این می راست گفتی

بدون حیله و نی کاست گفتی

ترا حسرت به از دمساز بودن

به زیر خس هوس پرواز بودن

مرامم نیست جز پروانه واری

اگر بینم که شمع شام تاری

به پایش سوزم و حرفی نگویم

ز گردش آشیان جایی نجویم


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:30 :: توسط : هیچکس

 

زندگی میدان عشق است و هزاران تیر غم

زندگی یعنی دمی در جستجوی بازدم

مرد میباید در این میدان جلادان پست

بر کشد شمشیر عشق و یار را در قفل و بست

داستانها مانده از صدها هزاران سال پیش

عاشقان جان میسپردند در نبرد با یار خویش


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:36 :: توسط : هیچکس

دلم مثل دل دریاست امشب

پر از موج و تلاطمهاست امشب

خدا داند دل دیوانه ی من

اجل را دیده بی پرواست امشب

صدا در هنجره میمیرد از غم

صدای موج نا پیداست امشب

شب اعدام موج است و شکنجه

خدا در خواب کودکهاست امشب

زمین آبستن باران خون است

شب قتل رفاقتهاست امشب

نمیآید برون از پشت دیوار

کسی که بانی اینهاست امشب

محبت زیر ساطور زمان است

شب شورش شب بلواست امشب

شکایت هم دوای درد من نیست

زمین از آسمان پیداست امشب

همه با ادعا بیراهه رفتند

شب مرگ صداقتهاست امشب

چه ایمانها که کفر نابجا شد

نماز عاشقان برپاست امشب

نگر سجاده آن مرد سوفی

پر از خون برادرهاست امشب

چه گویم من خدایا من چه گویم

پر از زشتی و زشتی هاست امشب


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:33 :: توسط : هیچکس

یادته اون روز آخر روی قلبم پا گذاشتی

رفتی و مثل یه عابر منو تنها جا گذاشتی

یادته صدای قلبم توی آسمونا پیچید

جون سپردم مثل برده زمین و زمونه خندید

حالا دوست دارم بیای تو سر عشق اولینت

گل بذاری سر قبر این همیشه نازنینت

با تن بدون روحم دو سه روزی همسفر شی

بین صدها خاطراتم مثل عابر رهگذر شی

ببینی که چی کشیدم توی عشق نازنینت

ببینی چه اشکی ریختم توی راه روی زمینت


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:32 :: توسط : هیچکس

 

 

 

یا رب من و این تنگ بلور و غم سرشار

لبریز شد این سینه من از غم تکرار

تکرار نفس در غم و اندوه جدایی

پس جان به تنم سود چه باشد به رهایی

مکتوب کنید بر در این شهر ستمگر

کین عشق به زیر آورد از مور و قلندر

با عاشق دلداده و دیوانه چنان کرد

کز خویش برون آمد و بیستون نهان کرد


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:29 :: توسط : هیچکس

 

خدایا من غریب و بی پناهم

اسیر عشق لیکن بی گناهم

در این غربت سیاهی نیست پایان

بدنبال سپیدی در سیاهم

مرا زیبا و خوشرو بود یاری

کزو مانده برایم بیقراری

در این شبهای سرد و بی ستاره

مرا او هدیه داده اشک و زاری

مرا مدفون قهر و کینه اش ساخت

به عشقم دل نداد و تندتر تاخت

در این دنیای پوچ و بی قواره

دلم را در قمار زندگی ساخت

بدو گفتم بیا و مهربان باش

در این غربت برایم همزبان باش

بگفتم درد بی مهری مرا کشت

بیا و اندکی هم نکته دان باش


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:26 :: توسط : هیچکس

 

آن شب که گیسوانت با ماه پیوند میخورد و هزاران نسترن از زلال چشمانت سیراب میشد مرا در دریایی از غم رها کردی ای که زیر پایت هزاران احساس خفته مرا در خواب شبهای تنهاییت ببین و غرورت را با یک دنیا عشق من معاوضه کن که از رشته افکارم زمین را به آسمان بدوزم تا دست یافتن به عشقهتی آسمانی دور از دسترس نباشد.کوهها را با تمام غرورش به زیر پای مینهم تا در موازات آفتاب سایه ام در آغوش تو بیفتد.ماه را بر دوش میگیرم تا برای شبهای تنهاییت هدیه ای داشته باشم.

تو مرا به دیروز سپردی ولی مرا من تو را از فردا میطلبم.چه زیباست که فردا برسد در حالی که تو را در آغوش دارد.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:22 :: توسط : هیچکس

 

در این حصار و واکن***منو از خودت رها کن

دیگه دوست ندارم عشقو***منو از عشقت جدا کن

من میرم با خاطراتم***حالا هی منو صدا کن

اگه عاشق منی تو***پشت سرم فقط دعا کن

من میرم تو پشت این در***بشین و فقط نگاه کن

شایدم بیام یه روزی***برو و خدا خدا کن

من میروم تا تو بمانی و مردم مرا بی وفا خطاب کنند من میروم ولی تو بدان که رفتنم فقط به خاطر تو بود.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 :: توسط : هیچکس

 

سرد سرد است اینجا خورشید خاموش است

دل من هم مرده ذهن من مدهوش است

آرمیده اینجا خاطراتی غمگین

خاطرات عید و خاطرات هفت سین

پرکشید از ان دور مرغ عشقی زیبا

صید صیادی گشت آن غریب و تنها

در غروب دریا انتظار چشمی

در پی فریادی منقلب از خشمی

وازه های مرگ را بی صدا میخواند

روح بیمارش را از بدن میراند

سینه پر مهرش اندکی غم دارد

صفحه ی شطرنجش شاه عشق کم دارد


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 13:59 :: توسط : هیچکس

 

راه شهر از ده گرفتم پیش رو

کلبه ای متروکه بود آن روبرو

پیش کلبه مرد پیری ناتوان

چرت میزد بی خبر از هر مکان

چند گامی سوی او بر خاک خورد

چشمها بر دختری ناپاک خورد

لخت و عور از پشت پرده سر کشید

قاه قاه خنده اش بر من رسید

نقش آن پیر از خیالم پاک شد

لحظه های شاد من غمناک شد

من گذر کردم ز پیش پیر مرد

او مرا دید اعتنایی هم نکرد

درب آن کلبه به رویم باز بود

پشت آن در پرده و یک راز بود

پرده را با دست بردم از میان

بوی شهوت میرسید از آن مکان

دخترک بند ردایش باز کرد

رقصهای شهویتین آغاز کرد

مرد میزد بوسه بر اندام او

گه ز پشت و گاه هم از روبرو

دخترک خوابید و پایش در هوا

تا که حاجتها شود از او روا

مرد چون ارضا شد از آن دخترک

ننگ خود بیرون کشید از آن ترک

چند درهم خرج آن دختر نمود

دختری که قیمتش اینها نبود

مرد چون شد دخترک ماند و پدر

ناگهان آن پیر ظاهر شد ز در

دخترک را گفت ای نان آورم

بهر تو هر چه بخواهی میخرم

پول را بر من بده جان پدر

تا خماری پیش من ناید دگر

اشک در چشمان دختر نقش بست

شیشه ی احساس من درجا شکست

پیش خود گفتم خدای بی پناه

وی خدای با گناه و بی گناه

یک تن آزاد به از صد اسیر

جان بستان و جان من نگیر

تا نبینم کلبه ای در کوره راه

پیرمردی را به زیر نور ماه

غیرتی ارزانی یک اعتیاد

مرد پستی شهوتش در دست باد

دختران بی گناه و خود فروش

مردمانی هر زمان در عیش و نوش


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 13:55 :: توسط : هیچکس

 

بردر این جامه محنت که تو را آذین نیست

جامه ی عشق به تن کن که تو را جز این نیست

با من مست و خراب از در تقدیر مگو

کین دل آواره را جز عشق تو تسکین نیست

روزگاریست پی عشق امین میگردم

من که فرهادم و اما عشق من شیرین نیست

با امیدی در دلت بذر محبت کاشتم

بی خبر از آنکه باران در دلت دیرین نیست

درد عشقت کشت مارا مرده ای بی راحتیم

قطره های هشک هم دیگر مرا تسکین نیست

میرسد پیغام آخر از لسان تلخ تو

مردی اما (عاطفه) در سوگ تو


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 13:48 :: توسط : هیچکس

 

دختری دیدم دلی دیوانه داشت

عشق مردی را در این ویرانه داشت

ترک کاشانه در این بهران نمود

عشق او را دختری دیگر ربود

بی کس و تنها در این شهر پلید

میدوید و میدوید و میدوید

روز و شب را در پی جا و مکان

میکشد منت ز این نامردمان

عاقبت خوار و ذلیل و پست گشت

همنشین با مردمان مست گشت

عصمتش را میسپرد نان میگرفت

آبرو میداد و اینسان میگرفت


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 13:42 :: توسط : هیچکس

وقت آن آمد که ما هجران کنیم

درد بی درمان خود درمان کنیم

زیر خاک سرد بی احساس قبر

سینه را لبریز از جانان کنیم

کاش میشد کودک احساسمان

در درون سینه ها پنهان کنیم

عمر ما بگذشت ولی فرصت نشد

عشق را آوازه ی میدان کنیم

بی وفایی را شبی پایان دهیم

خانه هر کینه را ویران کنیم

سینه ها را پر بسازیم از امید

خانه ای از عاطفه بنیان کنیم


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 2:2 :: توسط : هیچکس

مگویید مادر که او ماه ماست

همه عشق و هستی هرگاه ماست

زنم بوسه بر جای پایش به خاک

خدا را نشان میدهد قلب پاک

نشین پیش پای عزیزش زمین

خدا را ز دامان مادر ببین

نبین زیر پایش همین فرش را

دگرگون کند فرش او عرش را

نبودش غم انگیز و بودش امید

کسی مثل مادر به عمرش ندید

کرت کامیابی بود آرزو

بجز مهربانی به مادر نگو


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 1:43 :: توسط : هیچکس

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ
اشعار و مطالب ادبی
پيوندها


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 78
بازدید ماه : 224
بازدید کل : 29475
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1